معرفی و خلاصه کتاب ملت عشق اثر الیف شاکاف
سرفصلهای این مقاله
ملت عشق
زندگی بدون عشق، معنایی ندارد. اما این بدان معنا نیست که همه به یک شکل و به یک اندازه از نعمت عشق برخوردار میشوند. در واقع، هر کدام از ما به اندازه ظرفیت وجودیمان از عشق سیراب میشویم. در این میان، هر قدمی که برای نزدیک شدن به انسانیت برداریم، ظرف وجودیمان را گستردهتر و عمیقتر میکند و سهم بیشتری از عشق نصیبمان میشود. در این قسمت از سافتی من به سراغ کتاب «ملت عشق» از «الیف شاکاف» میرویم و افسانهای از عشق را به تماشا مینشینیم. با ما همراه باشید.
من خوشبختم یا فکر می کنم که هستم؟!
ماجرای رمان ملت عشق از یک بیداری آغاز میشود. «اِللا روبینشتاین» زنی است که سالها خودش و آرزوهایش را وقف شوهر و فرزندانش کرده است. وقتی کسی از بیرون به خانواده آنها نگاه میکرد، موجی از خوشبختی را میدید که هر کسی آرزویش را داشت.
«دیوید» به عنوان یک همسر و پدر سه فرزند، مردی نمونه به نظر میرسید. اما در طول این سالها چیزی میان او و اِللا گم شده بود. شاید ازدواج آنها از نظر اقتصادی و فرهنگی کاملا عالی به نظر میآمد اما اِللا به خوبی حس میکرد که دیگر محبتی میان او همسرش باقی نمانده است.
در واقع، آنها به جای اینکه عاشق هم باشند به زندگی یکنواخت و بدون ماجرا در کنار یکدیگر عادت کرده بودند و سعی میکردند سر خودشان را با بچهها، مسائل کوچک خانه و محل کار گرم کنند.
البته این مورد آخر فقط شامل حال دیوید میشد. چون اِللا با وجود آنکه در رشته زبان و ادبیات انگلیسی تحصیل کرده بود، برای آنکه نبودش در خانه آسیبی به خانوادهاش وارد نکند، هرگز به دنبال علاقهاش یعنی تبدیل شدن به یک منتقد ادبی نرفته بود.
بنابراین، دنیای او به آشپزخانه، بچهها و زندگی با مردی که میدانست به او خیانت میکند محدود شده بود. با بزرگ شدن بچهها، او فرصتی پیدا کرد تا تغییری کوچک در روزهایش به وجود بیاورد.
مخالفت مادر با ازدواج و دل بستگی دختر
اِللا در یک انتشارات به عنوان دستیار ویراستار اصلی مشغول به کار شد و قرار بود اولین گزارش ویراستاری خود را در عرض چند هفته تحویل دهد.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت یا دستکم اِللا اینطور فکر میکرد. این برکه به ظاهر آرام خانوادگی با سنگی که دختر بزرگشان «ژانت» به درون آن پرتاب کرد به یکباره پریشان شد.
در یک بعدازظهر بهاری، ژانت بدون هیچ مقدمهای به خانوادهاش اعلام کرد که میخواهد به زودی با همکلاسیاش ازدواج کند. این خبر، چیزی نبود که اِللا بتواند آن را هضم کند.
او هنوز در مدیریت ازدواج خودش لنگ میزد و حالا دخترش در این سن کم، بدون اینکه حتی درسش را تمام کرده باشد یا شغلی داشته باشد میخواست به سرنوشتی مثل مادرش محکوم شود.
به همین دلیل، تمام تلاشش را کرد تا دخترش را از این ازدواج منصرف کند. اما ژانت دست برندار نبود و اصلا به حرفهای مادرش توجهی نمیکرد. اِللا که حسابی عصبانی و نگران شده بود به دخترش گفت که عشق، هوایی زودگذر است و خیلی زودتر از آنچه که فکرش را بکند از سرش میپرد.
با گفتن این حرف، دیوید حسابی تعجب کرد؛ اِللا هم همینطور! در واقع، اِللا ناخواسته حرفهایی که مدتها در دلش انباشته شده بودند را خطاب به دخترش بیان کرد. همان یک جمله کافی بود تا مخاطب گفتگو در ظرف چند ثانیه از ژانت به دیوید تغییر کند.
شروع ملت عشق
شام آن شب، خراب شد. همه به جز اِللا و دیوید، میز را ترک کردند. دیوید، اِللا را سوال پیچ کرد تا بتواند از منظور حرفهایی که همسرش به ژانت زده بود سر دربیاورد. اما اِللا که زیر فشار زیادی قرار گرفته بود ناگهان تقی زد زیر گریه.
در همین بین، تلفن زنگ خورد. ویراستار انتشاراتی که اِللا تازه کارش را با آنها شروع کرده بود میخواست میزان پیشرفت کار را از او بپرسد. بالاخره او فرصت خوبی پیدا کرد تا از ادامه دادن به بحثی که در آن گیر افتاده بود خلاص شود.
اِللا دستنوشتهای که قرار بود آن را ویرایش کند برداشت و به آلاچیق رفت تا بتواند در هوای آزاد این نوشتهها را وارسی کند. نام کتاب «ملت عشق» بود. ظاهرا هیچکس در مورد نویسنده کتاب چیزی نمیدانست.
او حتی حق تالیف هم نمیخواست. تنها هدفش این بود که کتابش چاپ شود و افراد بیشتری فرصت خواندن آن و حتی شاید تغییر زندگیشان را به دست بیاورند. در میان تمام مردم جهان، این زندگی اِللا بود که بیشتر از همه دچار تغییر شد.
در ملت عشق چه می گذشت؟
اِللا برگههای کتاب ملت عشق را یکی پس از دیگری ورق میزد. در ابتدا نویسنده از ماجرای جنگهای بیامانی که در قرن ۱۳ میان ملتهای مختلف جهان در گرفته بود سخن گفت و پیش چشمان اِللا صحنهای از شهرهای در حال سوختن و جنازههای تلنبار شده را به تصویر کشید.
همه جا بوی مرگ میداد. در این میان، دو نفر، دو عاشق، دو صوفی و دو اهل دل، یکدیگر را یافتند و در آن آشوب، نوید جهانی پر از صلح و خالی از تعصب را سر دادند که البته به مذاق خیلیها خوش نیامد.
بعد از این مقدمه کوتاه، ماجرا به چندین سال عقب برمیگردد و «شمس تبریزی» را در یک کاروانسرا به تصویر میکشد. چهل سال از روزی که شمس تصمیم گرفته بود برای پیدا کردن خدا، زمین را زیر پا بگذارد، میگذشت.
حالا گذر او به یک کاروانسرا افتاده بود. شب هنگام، نوایی زیر گوشش زمزمه کرد: «برای یافتن پاسخ سوالت به بغداد برو.» شمس میدانست که باید بیچون و چرا راهی بغداد شود. چون آن ندا دروغ نمیگفت و قوانین چهلگانه عشق هم آن را تایید میکرد. بغداد، پاسخی را در دلش داشت که شمس دنیا را به خاطرش زیر پا گذاشته بود.
ترس از اشتباه تکراری
بعد از تمام کردن این بخش، اِللا به سراغ تلفن رفت تا ماجرا را از آنچه که بود بدتر کند! او به اسکات، همکلاسی ژانت زنگ زد و نطقی بلندبالا در مورد اشتباهی که آن دو میخواهند مرتکب شوند سر داد.
در انتها نه اِللا و نه اسکات، هیچ کدام حرفهای طرف مقابل را قبول نکردند. خیلی زود خبر این تماس تلفنی به ژانت و دیوید رسید. همه اِللا را سرزنش کردند. اما او به عنوان مادر ژانت به خودش حق میداد که نگذارد دخترش اشتباه او را تکرار کند.
هر روز که میگذشت او بیشتر به یقین میرسید که ازدواجش با دیوید از همان ابتدا هم اشتباه بوده است. به دنبال این ماجرا، ژانت و دیوید خانه نیامدند. حالا او توفیقی اجباری پیدا کرده بود تا زمان بیشتری را روی کتاب ملت عشق بگذارد و از این راه، خشم فروخورده و اندوه عمیقش را برای چند ساعت، فراموش کند.
شمس، رهسپار بغداد شد
تعداد قانونهایی که شمس در مورد عشق میدانست به ۴۰ رسیده بود و این یعنی او باید به دنبال کسی میگشت تا قبل از مرگش قوانین عشق را به او انتقال دهد. اما او چه کسی خواهد بود؟
شمس باور داشت که در زمان درست، آدم درست را ملاقات خواهد کرد. به این امید، رهسپار بغداد شد. او حدود یک سال در خانقاهی که متعلق به «بابا زمان» بود منتظر ماند.
شمس با تمام وجودش احساس میکرد که بابا زمان میتواند او را به فرد درست متصل کند و این کار را هم کرد. بابا زمان به واسطه یکی از دوستان قدیمیاش از ماجرای «مولانا» باخبر شد.
مولانا هم مانند شمس به دنبال یک گمشده میگشت. دلیل دیگری که بابا زمان، مولانا و شمس را دو گمشده یکدیگر میدانست این بود که هر دو خوابی یکسان را دیده بودند. اما نویسنده نامه به بابا زمان هشدار داده بود اگر گمشدهای که فعلا در خانقاه او است به قونیه بیاید، دیگر زنده برنمیگردد.
شناخت مولانا
این جمله باعث شد تا بابا زمان یک سال از فرستادن شمس سر بپیچاند. اما دست آخر او را راهی قونیه و ملاقات با گمشدهاش کرد.
به قونیه که رسید تصمیمی با خودش گرفت. شمس میخواست قبل از اینکه خودش با مولانا ملاقات کند، او را از زبان مردمی که با وی زندگی و کار میکنند بشناسد. میخواست بداند که مولانا کیست؟ چه میکند؟ چه میخواهد؟ چه میگوید و چگونه زندگی میکند؟
شمس در میان تلاشهایش برای تماشای تصویر مولانا با مردم قونیه آشناتر شد. غبار تعصب را بر چهره مردم دید؛ با دیندارانی سخن گفت که خودشان را بهشتی خطاب میکردند و با گدایان، روسپیها و افراد مستی سخن گفت که تنها یک قدم تا خدا فاصله داشتند.
جالب اینجا بود که هر دو گروه شیفته سخنان مولانا میشدند. اما برداشتی که از حرفهایش میکردند به اندازه باوری که به ایمانشان داشتند با هم فرق میکرد.
نامه نگاری با نویسنده ناشناس
اِللا هر روز بیشتر با کتاب ملت عشق خو میگرفت. او احساس میکرد بسیاری از نوشتههای کتاب برای او نوشته شدهاند. این موضوع او را نسبت به هویت نویسنده کتاب کنجکاو کرد. با وجود آنکه امیدی نداشت نام مخفف نویسنده را در اینترنت جستجو کرد و در کمال ناباوری به یک وبلاگ رسید. اِللا فهمید که اسم کامل نویسنده کتاب «عزیز زهارا» است و یک سفر طولانی را به دور دنیا آغاز کرده است.
او آدرس ایمیل نویسنده را روی یک تکه کاغذ یادداشت کرد. چرا؟ خودش هم نمیدانست. شاید خیال میکرد که برای روز مبادا به این آدرس احتیاج پیدا خواهد کرد. البته این روز، خیلی زودتر از آنچه که فکرش را میکرد سر رسید.
همان روز، اِللا برای عذرخواهی به دخترش زنگ زد. اما هیچ پاسخی نگرفت. دخترش هنوز هم نمیخواست به خانه بیاید. اوضاع خوبی نبود. اِللا لپتاپ را باز کرد و در طول یک ایمیل تقریبا طولانی، نظری کوتاه در مورد کتاب و چند کلمهای هم در مورد خودش، دخترش و اوضاع نابهسامان خانهاش برای کسی که اصلا او را نمیشناخت یعنی عزیز زاهارا تعریف کرد.
چرا این کار را کرد؟ باز هم نمیدانست. در حقیقت، چیزهایی که اِللا دیگر هیچ دلیل منطقیای برایشان نداشت روز به روز در حال زیاد شدن بودند و این خبر خوبی نبود.
عزیز، روز بعد برایش ایمیل فرستاد. او از درخت آرزوها که نزدیک اقامتگاه موقتش بود برای اِللا حرف زد و گفت که به نیابت از او یک تکه پارچه را به رسم بومیان منطقه همراه با یک آرزوی خوب برای درست شدن رابطه اِللا و دخترش به درخت گره زده است.
خواندن این ایمیل باعث شد که چراغ کوچکی از امید در اعماق تاریک وجود اِللا روشن شود. ژانت با یک تماس تلفنی و آشتی کردن با مادرش، این چراغ را روشنتر و پر نورتر کرد.
روز ملاقات شمس و مولانا فرا رسید
بعد از چند روز سرگردانی در قونیه، بالاخره شمس تصمیم گرفت خودش را به مولانا نشان دهد. برای همین به نزدیکی مسجد رفت و صبر کرد تا سخنرانیاش تمام شود.
سپس در حالی که مولانا و مریدانش در حال عبور از یک کوچه بودند جلوی آنها را گرفت. اسب مولانا رم کرد و نزدیک بود او را به زمین بیندازد. اما به همان سرعتی که برآشفته بود، آرام گشت.
مولانا تعجب کرده بود اما سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. شمس سلام کرد و از او خواست که برای پاسخ دادن به سوالی که از او دارد از اسبش پیاده شود.
مولانا که تا به حال با چنین رفتاری روبهرو نشده بود، قلبش پر از خشم شد. اما کنجکاویاش در مورد این درویش غریبه و جسور او را وادار کرد تا به خواستهاش گوش دهد.
شمس از مولانا سوالی در مورد ظرفیت وجودی انسانها پرسید. مولانا هم با آرامش جوابش را داد. گویی این سوال، آزمون ورودی مولانا برای پذیرش چهل قانون عشق بود. او قبول شد.
هر دوی آنها در اعماق قلبشان یکدیگر را شناختند. برای چند لحظه بدون آنکه واژهای میان آنها رد و بدل شود به یکدیگر خیره شدند. مریدان مولانا که نمیدانستند قضیه از چه قرار است شروع به اعتراض کردند.
این موضوع باعث شد تا رشته افکار آن دو از هم باز شود. شمس آنجا را ترک کرد. اما هر دو میدانستند که این دوری موقتی است.
چله نشینی شمس و مولانا
تا اینجای کتاب ملت عشق، شمس به خانه مولانا آمد. آنها چهل شبانه روز در کتابخانه ماندند و به جز نان و شیر بز چیز دیگری نخوردند. در این مدت، تمام اهل خانه، شاگردان، مریدان و مردم قونیه سراپا تعجب شده بودند.
آنها نمیدانستند چرا مولانا با این مقام و منزلتی که پیش مردم و حاکمان دارد اینگونه با شمس تبریزی رفتار میکند. مگر او چه تافته جدا بافتهای بود؟ اما این صحبتها فایدهای نداشت. شمس و مولانا بعد از چهل روز گوشهنشینی و نجوا کردن بالاخره از کتابخانه بیرون آمدند. شمس در این مدت، چهل قانون عشق را به مولانا آموخت.
حضور شمس در خانه مولانا پر از لحظههای عجیب بود. شمس مرزهایی را میشکست که مولانا برای ساختنشان سالها زمان گذاشته بود. مثلا مولانا به احدی اجازه نمیداد که به کتابهایش نزدیک شود اما شمس آنها را یکی یکی از بین برد. آن هم درست جلوی چشم مولانا و تمام اهل خانه!
گذشته از این، مولانا و شمس زمان زیادی از روز را با هم خلوت میکردند. مولانا دیگر کارهای سابقش را انجام نمیداد، برای مردم سخنرانی نمیکرد، به مسجد نمیرفت و حتی شاگردانش را رها کرده بود. همین موضوع باعث شد تا مردم، پشت سر مولانا و شمس حرفهای ناشایستی بزنند.
آغاز سماع، سفری زمینی به سوی آسمان
اوضاع هر روز برای مولانا سختتر از روز قبل میشد. اما او از این سختی شکایتی نداشت. احساس میکرد تمام کارهای شمس، آزمونهایی برای ثابت کردن عشق او به خدا هستند.
شمس هم دست بردار نبود و هر بار با درخواستی عجیب، مولانا را میآزمود؛ یک بار با درخواست خرید شراب و بار دیگر با راهاندازی مراسم «سماع» آن هم جلوی دیدگان همه.
سماع، رقصی بود که با آوای نی انجام میشد. آن زمان، موسیقی جایی در خانه و قلب انسانهای مومن نداشت. چون آن را نوعی عمل کفرآمیز به حساب میآوردند. اما شمس و مولانا تمام این قوانین را با انجام سماع در هم شکستند.
هر روز از تعداد طرفداران مولوی کمتر و به خیل منتقدانش افزوده میشد. کمی بعد از این ماجراها بود که شمس، بدون آنکه خبری بدهد، مولوی را ترک کرد. اما به کجا؟ هیچکس نمیدانست.
سفر شمس از این جهان به جهان دیگر
در نبود شمس، مولانا بسیار اندوهگین شده بود. او که رفیق و همراز خود را از دست داده بود نمیدانست که چطور میتواند در میان این همه بیهمزبان تاب بیاورد. پسر بزرگش «ولد» که دیگر نمیتوانست اندوه عمیق پدر را تحمل کند با کمک چند تن از مریدان به دنبال شمس گشت و بالاخره او را در دمشق یافت و نزد پدر برگرداند.اما این بازگشت دوام چندانی نیافت. چون مخالفانی که ندانسته در مورد شمس و مولانا قضاوت میکردند نقشه قتل شمس را کشیدند.
در میان کسانی که در این توطئه دست داشتند، نام پسر کوچک مولانا یعنی «علاءالدین» هم به چشم میخورد. در یک بامداد، قاتل اجیر شده به همراه چند تن از متعصبان و مخالفان به حیاط خانه مولانا حمله کردند، شمس را کشتند و او را در چاه خانه انداختند. مولانا تا سالها بعد در فراق یار عزیزش میسوخت و میسرود.
اِللا تغییر کرد
خواندن کتاب ملت عشق و آشنایی او با نویسنده مرموز آن باعث شد تا اِللا به چیزهای زیادی در زندگیاش فکر کند. مثلا عشق که فکر میکرد چیزی رمانتیک است و در زندگیهای واقعی جایی ندارد، کمکم به شکلی عجیب و حتی بدون آنکه خودش بداند وارد زندگیاش شد.
او کمکم به این نتیجه رسید که زندگی کردن با دیوید، چیزی جز ادامه دادن یک اشتباه نیست. به همین دلیل دادخواست طلاق داد و همراه با یک چمدان برای آغاز یک زندگی تازه با عزیز همراه شد. اما این آغاز تازه فقط یک سال دوام داشت. چون عزیز به خاطر بیماری فوت کرد.
طبق وصیتش او را در قونیه دفن کردند. چند روز پس از برگزاری مراسم تدفین، اِللا همراه با قلبی که چهل قانون عشق شمس در آن حک شده بود به کشورش برگشت تا زندگی جدیدی را روی پاهای خودش آغاز کند. در این میان، امیدوار بود که فرزندانش روزی علت رفتار او را درک کنند.
چهل قانون عشق
سخن اصلی کتاب ملت عشق، همان چهل قانونی بودند که شمس برای تحویل آنها به مولانا از جان خود هم گذشت. جوهره آن قوانین عبارت بودند از :
شیوه نگاه تو به خودت، همان عمق درکی است که از خدا داری.
راهی که به دنبال یافتنش هستی را با دلت پیدا میکنی نه عقلت.
قرآن، چهار پوسته دارد و درک درونیترین پوسته آن فقط از عهده پیامبران برمیآید.
لازم نیست برای پیدا کردن خدا، خودت را به مکان خاصی گره بزنی. خداوند در همهجا هست. به هر جا که نگاه کنی او را میبینی.
عقل و عشق با هم جور درنمیآیند. هر کدام ساز خودشان را میزنند. عقل میترسد و احتیاط میکند اما عشق، شجاع است و بیپروا. در میان قلبهای شکسته، گنجهای فراوانی پنهان شدهاند.
نمیتوانی عشق را با زبانی که در سرت داری به تصویر بکشی.
انسان با گوشهنشینی به خدا نمیرسد. تنها با زندگی در میان مردم و دیدن خودت در چهره آنها میتوانی حقیقت را پیدا کنی.
ناامیدی را کنار بگذار و شکرگزاری کن. صوفی واقعی کسی است که سپاسگزاری را به زمان خاصی محدود نمیکند.
نباید صبر کردن و دست روی دست گذاشتن را یکسان بدانی. صبر واقعی یعنی در زمان حال به آینده و کارهایی که میخواهی انجام دهی و به نهایت چیزی که میخواهی باشی بیندیشی.
سفر واقعی، سفری است که به درون خودت آغاز میکنی.
برای تغییر کردن باید رنج تغییر را تحمل کنی.
عشق، سفری است که مسافر خود را تغییر میدهد.
معلم واقعی، شاگرد را برای دلخوشی خودش نگه نمیدارد. او راه سفر به اعماق درون را به شاگردش نشان میدهد و رهایش میکند تا خودش در این مسیر قدم بگذارد.
در برابر تغییرات مقاومت نکن بلکه با آنها همراه شو.
درون و بیرون انسان، کامل خلق شده است. نقصهایی که در وجود او پدیدار میشوند برای آن است که به فکر فرو برود و چارهای برای کامل کردن خودش پیدا کند.
همه انسانها عیب و نقصهایی دارند. تنها کسی که هیچ عیب و نقصی ندارد خداوند است. به همین دلیل، دوست داشتن انسانها کار سختی است. چون باید آنها را با تمام خوبیها و بدیهایشان دوست بداریم.
چیزهای واقعا آلوده نه در دنیای پیرامون ما بلکه در ذات نیتهای شوم انسانها نهفتهاند.
وقتی برای شناخت نفسمان تلاش میکنیم به عنوان پاداش، خدا را خواهیم شناخت.
قبل از هر کسی باید عاشق خودت باشی. عشق به خودت، امید را در وجودت زنده نگه میدارد.
به جای فکر کردن به عاقبتی که هیچ اطلاعی از آن نداری، بهتر است روی اولین قدمی که هنوز برنداشتهای تمرکز کنی. باقی کارها به صورت خودکار درست خواهند شد.
برای هر تفاوتی که میان انسانها دیده میشود، دلیلی ارزشمند وجود دارد. پس نباید خودت را برتر یا کمتر از دیگران بدانی.
نکته مهم در این دنیا، نیت تو به هنگام برداشتن تکتک قدمهایت است.
نباید زندگی را خیلی جدی یا خیلی سرسری بگیری. میانهدار بودن صفتی است که بهترین نتیجه را برای انسان به ارمغان میآورد.
انسان، زمانی خلیفه خدا روی زمین است که بتواند به جای جنگیدن با دیگر انسانها با بدیهای درونش مبارزه کند.
میتوان روی زمین هم به بهشت و جهنم رسید. بهشت، لحظههایی است که دست خیرت را به سمت کسی دراز میکنی و جهنم، وقتی وجودت را فرا میگیرد که عذاب وجدان داشته باشی.
انسانها با نخهایی نامرئی به هم وصل هستند. به همین دلیل، خوشی و غم آنها روی یکدیگر تاثیر میگذارد.
این جهان همچون آینه است. هر کاری که با دیگران بکنی، هر قدمی که در جهت خیر یا شر برداری، درست عین آن را در زندگیات خواهی یافت.
گذشته رفته و آینده هنوز نیامده است. نکته مهم، درک زمان حال است.
نباید تقدیر را وسیلهای برای تسلیم شدن در برابر شرایط گوناگون معنی کنی. این تو هستی که زندگیات را مینویسی.
به جای آنکه نقطه ضعف دیگران را در بوق و کرنا کنی، آنها را بپوشان.
برای پذیرفتن حقیقت باید قلب خود را نرم کنی.
مراقب باش که بتهای درونت از بتهای بیرونی بزرگتر نشوند.
فضای خالی درونت را محترم بدار. بدون این فضای خالی، روحت هوایی برای نفس کشیدن نخواهد داشت.
وقتی در برابر خدا تسلیم میشوی، درونت سرشار از قدرت میشود.
تضادها تو را به سوی کمال سوق میدهند. نباید با آنها بجنگی.
هیچ خوبی یا بدی در این جهان بیپاسخ نمیماند.
هر چیزی در زمان مناسب خودش رخ میدهد.
همیشه میتوانی زندگیات را از نو بسازی.
جهان همیشه در گردش است و نظم خود را حفظ میکند. در عوضِ هر چیزی که میرود، چیز دیگری میآید.
جهان بدون عشق، معنایی ندارد. این عشق است که حرف اول و آخر را میزند.
حالا نوبت شما است
باتوجه به قوانینی که از ملت عشق یاد گرفتیم، عشق در قاموس جان شما چه معنایی دارد؟
توجه: برای انجام معامله در بایننس حتما با آی پی خارج از ایران (کشورهایی مثل ترکیه، فنلاند، سنگاپور و روسیه) وارد شوید!
به این مقاله امتیاز دهید تا با کمک شما کیفیت آن را بسنجیم